داستان بركه

مارها قورباغه‌ها را مي‌خوردند و قورباغه‌ها غمگين بودند. قورباغه‌ها به لك لك‌ها شكايت كردند. لك لك‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند. لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها. قورباغه‌ها دچار اختلاف ديدگاه شدند. عده‌اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده‌اي ديگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند و هم‌پاي لك لك‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند. حالا ديگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه براي خورده شدن به دنيا مي‌آيند. تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است :

اينكه نمي‌دانند توسط دوستانشان خورده مي‌شوند يا دشمنانشان!

استاد منوچهر احترامي

پ ن: اي کاش که معشوق ز عاشق طلب جان مي کرد، تا که هر بي سرو پايي نشود يار کسي !!!

نوشته شده در جملات نغز, داستان. 1 Comment »

یک پاسخ to “داستان بركه”

  1. شاهزاده خانم Says:

    آدما هم هرچی زور بزنن نمی تونن دوست و دشمنشون رو تشخیص بدن چه برسه قورباغه ها..!
    خوب حالا این پ.ن چه ربطی داشت احیانا؟! 🙂


بیان دیدگاه