مارها قورباغهها را ميخوردند و قورباغهها غمگين بودند. قورباغهها به لك لكها شكايت كردند. لك لكها مارها را خوردند و قورباغهها شادمان شدند. لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغهها. قورباغهها دچار اختلاف ديدگاه شدند. عدهاي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عدهاي ديگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند و همپاي لك لكها شروع به خوردن قورباغهها كردند. حالا ديگر قورباغهها متقاعد شدهاند كه براي خورده شدن به دنيا ميآيند. تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است :
اينكه نميدانند توسط دوستانشان خورده ميشوند يا دشمنانشان!
استاد منوچهر احترامي
پ ن: اي کاش که معشوق ز عاشق طلب جان مي کرد، تا که هر بي سرو پايي نشود يار کسي !!!
شنبه, ژانویه 2, 2010 در 3:14 ب.ظ.
آدما هم هرچی زور بزنن نمی تونن دوست و دشمنشون رو تشخیص بدن چه برسه قورباغه ها..!
خوب حالا این پ.ن چه ربطی داشت احیانا؟! 🙂