صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی
جمعه, دسامبر 26, 2008 در 7:59 ب.ظ.
من یاد کلاسای دکتر مصدق افتادم.زودتر از 8:30 که سر کلاس نمیومد بعد از 11 هم دیگه نمی تونست سر کلاس بمونه و شروع می کرد موهاشو کندن اونم دو دستی!!! راستی چرا مامانه داره دخترشو زورکی می بره؟؟
شنبه, دسامبر 27, 2008 در 10:03 ب.ظ.
نتیجه ی اخلاقی : آقایون شونصد سالشونم بشه ! هنوز یکی باید مواظبشون باشه و امر و نهی شون کنه !
نتیجه ی غیر اخلاقی : همه از مدرسه بدشون میاد! حتی خود دست اندرکاران!محترم:-&!!!
شنبه, دسامبر 27, 2008 در 10:46 ب.ظ.
منم نمی خوام برم دانشگاه. 1-چون خوابم میاد 2-چون خوابم میاد …
پنجشنبه, ژانویه 1, 2009 در 9:20 ق.ظ.
یاد مدیر خودمون افتادم.چه خاطرات بدی!!!!
پنجشنبه, ژانویه 1, 2009 در 8:15 ب.ظ.
خش یعنی خوش دیگه!!!!
یکشنبه, ژانویه 4, 2009 در 7:55 ب.ظ.
همه اینها که گفتند درسته ولی به نظر من مهمترین نکتش اینه که:
زه گهواره تا گور دانش بجوی
سهشنبه, ژانویه 6, 2009 در 12:01 ق.ظ.
حمید چرا داستان مربو به اقاست ولی عکس مربوط به خانوم؟
راستی پیر زن از اسمت معلومه از عشق یکی از همین اقایون پیر شدی
دوشنبه, ژانویه 12, 2009 در 12:27 ق.ظ.
salam,khoobe,edame bede. movafagh bashi bye.